ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

31 هفته و 3 روز

سه شنبه عصر رفتیم پیانو....قبلش حسابی تمرین کرده بودیم.....نسیم جون گفت خیییییییلی بهتر شده پوزیشن گرفتن دست و انگشتهات......دو ر می فا ........ با این نت ها موزیک رقص سگ ها رو کار کردین. قرار شد نقاشی دو تا سگ در حال رقص رو واسش بکشی... حالت بهتر شد.... صبح چهارشنبه فرستادیمت مدرسه... خوب بود...روحیه ات بهتر شد آخه میگفتی دلم تنگ شده... آقای رجبی گفتش که این چند روز خیلی از بچه ها مریض شدن و نیومدن.....اون روز دو تا از دوستات بخاطر همین غایب بودن.... در نبودت درس میخوندم و یه رایتینگ آماده کردم واسه درس متودولوژی...... بعد از نماز مغرب بابا که ماشین رو برده بود نمایندگی واسه سرویس اومد چای خوردیم و رفتیم مطب دکتر ک... اینبار به عمد ...
30 آبان 1392

سخت و دلگیر ....

روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم...دغدغه بیماری نابهنگام آقابزرگ عزیز که از قرار معلوم از 2 سال قبل درگیرش بودن ولی بروز پیدا نکرده بود... حسابی هممونو پریشون کرد... هفته پیش یکشنبه صبح به قصد دیدن آقابزرگ که از یک ماه قبل برنامه داشتم حتما روزهای نزدیک به تاسوعا عاشورا ببینیمشون با ماشین خودمون زدیم به جاده... خداروشکر به راحتی طی مسیر کردیم و شب رسیدیم ولی....دیدن ظاهر آقا بزرگ که مث شمع آب شده بودن منو و خاله مریم رو شوکه کرد و ناراحت و نگران... به سختی خودمو کنترل کردم و بغضمو قورت دادم... همون شب درد زیادی داشتن طوریکه عمو مهدی و بابا بردنشون بیمارستان و تشخیص دادن که باید جراحی شن ولی متاسفانه یا خوشبختانه عدم داشتن امکانات آی سی یو باع...
28 آبان 1392

از 10 روز پیش...

سه شنبه 7 آبان اولین جلسه پیانو... شروع خوبی بود....البته به استادت یادآوری کردم برخلاف بعضی خانواده ها، هیییییییچ عجله ای توی یادگیریت نداریم.....دوست داریم آهسته پیوسته پیش بری که زده نشی... خانوم نبوی جا خورد و گفت چه خوب، چون همه عجولن و فکر میکنن چه خبره، انتظارات بیجایی دارن از استاد و هنر آموز......خوشبختانه جلسه اول به خوبی گذشت.....آخه از قبلش همش میگفتی من هیچی بلد نیستم چیکار کنم و . و . و چهارشنبه 8 آبان خوشبختانه عصرش هیچ کلاسی نداشتی...تولد 6 سالگی رامیلا جون سرزمین عجایب دعوت بودیم.... از 4 تا 9 طول کشید.....2 ساعت آخر با کارتهای بازی که لیلا جون مامان رامیلا لطف کرده به شما ها داده بود توی سرزمین عجایب گذشت....حسابی بهتون خ...
19 آبان 1392

امروز

wo0o0w تقریبا 10 روزی میشه فرصت نکردم بنویسم... تا جاییکه یادمه سعی میکنم خاطراتت رو زنده کنم عروسکممممممم :-* الان که خواب خوابی.....امروز از اون روزها بود......صبح تا 8 شب درگیر مدرسه و کلاس های زبان و باله بودی... امروز جزو بهترین روزهایی بود که سپری کردی......ظهر وقتی به مریم جون گفتم 3 روز رو میخوای تعطیل کنی بریم سفر گفت ساینا هییییچ مشکلی نداره با خیال راحت میتونید برید و برگردید منم گفتم تکالیف واسم مهم نیست چون سخت تر از اینا رو از سر گذروندی توی یکسال گذشته......فقط حضورت توی مدرسه و کلاس درس مهم بود که متاسفانه مجبوریم 3 روز بیخیالش شیم..... از امروز غذاهای نذری مدرسه شروع میشد.... اولین روز پلو قیمه داشتین....که سهم منو بابا رو...
18 آبان 1392

دختر نازنینممممم :-*

از صبح مشغول تمیزکاری خونه و آشپزی بودم البته همراه با گوش دادن به موزیک هایی که دیشب دان کردم (حمید عسکری)وای که چه لذتی داره کار کردن همراه با موسیقی.... D: یادش بخیر نوجوون که بودیم با خاله جونا حتی اگه بنا بود دوتا کاسه بشقاب بشوریم با صدای بلند موزیک انجام میدادیم... آخیییی چقدر دلم واسه اون روزها تنگیددددددددد ))))))): خلاصه که داشتم میزتحریر و کتابخونه شمارو تمیز میکردم از خستگی نشستم روی صندلی کامی... گفتم تا فرصت هست هم استراحت کنم هم چند کلوم بنویسم.... دوشنبه صبح جلسه مادرا و مربیا بودش....قراره آخر هر ماه یه نشست برگزار کنیم و از شما صحبت کنیم و کمی کاستی و کم کاریهای مدرسه اگه بود......که خداروشکر از نظر من همه چی اوکیه و ...
7 آبان 1392

13th Aniversary

   همیشه، از دوران بچگی عاشق پاییز بودم....نمیدونم چرا ولی همیشه این حس رو داشتم که فصل عاشقیم هم مصادف با پاییز رقم خواهد خورد....همچنان بعد از گذشت 3 دهه از زندگیم این شیرینی رو با عمق وجودم حس میکنم.... .13سال پیش.....درست با شروع ماه مهر ....همه احساساتی که قلبا دوستشون داشتم... در من زنده شد و به حقیقت پیوست... با شروع فصل پاییز هر بار خدای مهربونمو شکر گزارم.....که هر سال عاشق تر و زنده تر از سال پیش، و مشتاقتر و دلداده تر به عشق های ابدیم دل ببندم و شاداب تر به عمق زندگی فرو برم و قدر داشته هام رو بیشتر و بیشتر بدونم... و حالا بعد از گذشت سالها، این باور در من قوی تر شده... امروز 4 آبان ماه 92 سالگرد پیوند دلهامون و ی...
4 آبان 1392

سید حمیدرضا و ساینا سادات عزیزم.....عیدتون مبارک...

 عصر دوشنبه کلاس زبانت با وجود خواب آلودگیت به خیر گذشت...شعر حفظ نکرده بودی چون واقعا فرصت نشده بود... درس هاتو پس دادی ولی همراه با بازیگوشی منحصر به فردت در زمانهایی که حوصله کلاس و درس رو نداری.....دکتر یه کم سر به سرت گذاشت....به انگلیش اعتراف کردی که هر روز مهد میری... برگشت بلافاصله پرینتر رسید خونه....مین بوردش سوخته بود که تعویض شد خرج کردش می ارزید، با این قیمتهای نجومی به استفاده از همین دستگاه به جای خرید نووش.... صبح سه شنبه مدرسه به راه....لباس گرم پوشیدی...هوا یهو از پریروز کلی سردتر شد....مجبور به راه اندازی کل شوفاژها شدیم... و توی خونه لباس گرم میپوشی...تولد دوستت ویونا بود که به من نگفته بودی... با اینحال بهم...
1 آبان 1392
1